حدودای ساعت ۱۰ صبح بود داشتم تو چند تا کوچه بالاتر از خونمون قدم میزدم ؛
از سر بی حوصلگی هر چیزی توجه منو به خودش جلب میکرد !
یهو چشم به حجله عزایی که کنار در یکی از خونه ها برپا شده بود افتاد !
اصولا از این لحظه ها خوشم نمیومد و همش با عجله صحنه رو ترک میکردم . . .
اما اینبار با بقیه دفعات یه فرقایی داشت !
رو حجله عکس یه جوون ۱۶ / ۱۷ ساله چسبیده بود !
دوروبر حجله چهار پنج نفر از رفیق هاش که اونام کم سن و سال بودن زانو غم گرفته بودن !
دلم نیومد ساده بگذرمو برم !
رفتم نزدیک تر باهاشون دست دادمو تسلیت گفتم . . .
» پیشنهاد میکنم این داستان رو کامل بخونید «
برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطالب بروید